شباهنگ



این داستان در چند سایت بصورت نثر و خیلی کوتاه نوشته شده که بنده به صحت حقیقت داشتن یا نداشتن آن مطمن نیستم

 آن را مطالعه کردم متوجه شدم  که هر نویسنده  فقط از منظر خاص خودش به آن پرداخته و در آنها اختلافاتی وجود دارد به این خاطر تصمیم گرفتم داستان را بصورت مثنوی  و از دید گاهی دیگر مورد قضاوت قرار دهم ، دوستان میتوانند 

این داستان را با همین عنوان در گوگل مطالعه کنند ، و دیدگاه خود را 

اگر مایل بودند با بنده در میان گذارند ،

در ضمن به علت طولانی بودن مثنوی آن را در دو پست ارسال میکنم 


       =================================


ای که مستی امشب از ذوق هوس

دوزخی آرَد، برایت در قفس


دوزخی باشد سراسر پُر بلا 

گرچه از خشم خدا گردی رها


گر بمانی اندر این رنگ و ریا 

رو سیه گردی تو در نزد خدا 


نان شیطان را مخور ای باهنر

میروی این گنج ماند بی ثمر


گنج دنیا را تو با خود کی بَری

گر به این دنیا تو نیکو بنگری 


خانه ات گردد شبی ویرانه ای

بوفکی سازد در آنجا خانه ای


در درون گور باشی پُر عذاب

هان چرا نارفته ای راه صواب 


گر زمین و آسمان بر هم زند 

یک پرندک در جهان کی پر زند 


در شگفتم من از این رفتار تو

حیرتی دارم من از این کار تو


خود نگر بر حال و کردارت کنون

تا به دوزخ در نیائی سرنگون


داد یک آهنگری دل بر مَهی

روز و شب درمانده شد اندر رهی


هرچه بر آن زن تقاضا می نمود 

یک نگاهی هم ز زن بر او نبود


عاقبت با حیله ای اندر سرش

گفت باید تا که گیرم در بَرش


پس به یک دلاله ای نقدی بداد

تا فریبد آن زنِ نیکو نهاد


آن زنِ دلاله آید در کمین 

تا ببیند صورت آن مَه جَبین*


خانه ای دارد بسی پر زرق و برق

گشته تزئین بام و دیوارش به سَرغ*


اندرون خانه را تزئین نمود

با حریری پرده ها آذین نمود


بستری آراست همچون پرنیان

عود و عنبر در کنار و در میان


روز دیگر آمد او اندر گذر

تا مگر یابد ز آن بانو خبر 


در کمین بنشست و اندر برزنی 

خیره میگردد به هر مرد و زنی


ناگهان از دور بیند طعمه را 

گفت با خود خوردم اینک لقمه را 


پس بپا خاست و در راهش فتاد

تا رسد نزدیک او، این بد نهاد


ناگهان خود را فکندی بر زمین 

بعد فریادی بر آورد بس غمین


رو به بانو کرد و گفتا ای صنم

اینک افتادم ز پا، سوزد تنم 


بر دلم رحمی کن و دستم بگیر

کن کمک بر این زن درمانده پیر


گر مرا اکنون رسانی بر سرا 

میشود امشب خدا از تو رضا


آن زن نیکو، شتابان سوی او 

تا بگیرد دستک و بازوی او 


پس بلندش کرد او را از زمین 

چون عصا شد بهرِ او آن مَه جبین


نرم نرمک میبرد او را سرا 

غافل از هر حیله ای و ماجرا


چون رسد بر خانه اش دلال پیر

با زبانی خوش کند او را اسیر


میبرد او را درون خانه اش

تا بگوید بهر او افسانه اش


ساعتی با هم به نقل و گفتگو

شرحی از این زندگی را مو به مو


پس بگفتا ای صنم ای مهربان 

بهر یک چائی تو در نزدم بمان 


تا که چائی دم شود لَختی نشین

اندر این بستر کمی راحت گُزین


پس بدین حیلت ز منزل زد برون

قفل سختی هم به آن در واژگون


شد شتابان سوی آهنگر چو مست

مژدگانی را بگیرد زانچه هست 


پس کلیدی در کفِ آن مرد داد

گفت رو، در کار خود شو بد نهاد


چون کلید را بر گرفتی آن دَواب*

سوی آن منزل دویدی با شتاب 


تا بگیرد کام خود از آن صنم

با خودش گفتا به تن عطری زنم 


چونکه شد وارد بدان منزل سرا 

چشمش افتاد، بر آن مَه لقا


خوی حیوانی در او قوّت گرفت

پس تن آن نازنین در بر گرفت 


زن به صد آه و فغان و ناله ای 

کای مسلمان از چه مادر زاده ای؟


من همی دارم یتیم در منزلم

بهر آنان این چنین اندر گِلم


گفت یا رب پس گرفتی شوی*من

تا دهی بر باد، آبِروی من 


من چه سازم با یتیمان در برم

من چه خاکی را بریزم بر سرم 


مرد آهنگر بدو دِرهم بداد

لیک زن بر کار او شرطی نهاد


کس نباید تا که بیند کار ما 

یا شود آگه از این اسرار ما 


مرد گفتا کس نباشد در سرا 

زن بگفتا پس چه سازی با خدا 


او کنون بر کار ما ناظر بُوَد

در همه جا حاضر و قاهر بُوَد 


لرزه بر اندام آهنگر فتاد

دست خود بر صورت و بر سر نهاد


زن بنالید و بگفتا، گر کنون

دست خود کوته کنی از این زبون


آن خدای مهربان اجرت دهد 

در طَبَق انعام و پاداشت دهد


من دعا آرم به درگاه خدا 

تا که هرگز در نیفتی  در بلا


سرد گردد آتش اندر جان تو 

تا نشان باشد ز این ایمان تو 


چون گلستانی شود آتش تو را 

گر رها سازی ز این آتش مرا 


رو کنون اندر دکان بر کوره زن

میله ای آهن در آن کوره فکن


تا شود آهن مذابی چون خمیر

پس به دستت آن مذابش را بگیر


آن گُلِ آتش شود همچون یخی 

در کف مردی که گردد او سخی*


گر چنین واقع نشد باز آ دگر 

هر چه میخواهی تو آن آور بسر


در تامل آمد آهنگر دمی

زین سخن در جان او آمد غمی


گوئیا اندر دلش وحی آمدی

در چنین کاری بر او نهی آمدی


در دلش شوری فتاد و شد برون

تا که در دکان کند آن آزمون


کوره را آتش فکند و بر دمید 

در میانش میله ی آهن بچید


ساعتی نگذشت و آهن شد مذاب

شد به سرخی لاله ای اندر شراب


گفت با خود، هان چه پیش آید کنون

من به عقلم یا که در مرز جنون


یک زمان با خود بسی اندیشه کرد 

ناگهان آن را که باید پیشه کرد


گوئیا با خود نبود آن فکر او 

وین سخن ها هم نبود از ذکر او


هرچه بود آن، از ندای حق ربود

بیخود از خود کف در آن آتش نمود


چشم بر هم زد که فریادی زند 

وز تَفِ آتش ز دل دادی زند 


چون نیامد از دلش دادی، برون

دیده بر آتش نمودی سرنگون


دست او در آتش و اندر مُذاب 

لیک گوئی دست او اندر گُلاب


باورش نامد ز آنچه دیده است 

دیده را صد بار دیگر باز و بست


چون به خود آید ز آن حال خراب

بر زمین افتد، چون مُشتی تُراب 


ناله ها سر داد و گفتا ای حکیم

ای که هستی هر زمان بر ما رحیم


من غلط کردم ز نادانی خود

پس بسوزم در پریشانی خود


خاک بر می فشاند و می دوید

ساعتی دیگر به آن خانه رسید


با لگد کوبید و در را باز کرد 

نزد بانو ناله ها آغاز کرد


هان، تو ای بانوی نیکو ای صنم

هر گنهکاری کاری که باشد آن منم


هر خطا در من تو دیدی آن ببخش

هر سخن از من شنیدی آن ببخش


هر چه را خود گفته بودی آن بشد

وانچه را نا گفته ای همسان بشد 


از تو خواهم تا به آن پروردگار

آن کریم و آن رحیم کردگار 


تا ببخشائی گناهم را کنون 

ورنه در دوزخ بگردم سرنگون


گفت آن بانو، تو گشتی مردِ کار

پس ببخشاید تو را پروردگار


رو به نیکی خو کن و پندی بگیر

تا نگردی اندر آن دوزخ اسیر 


لیک این را نزد کس افشا مکن 

خود بیفکن همچو مجنون در جنون 


رو سلامت زی، در راه خدا 

تا نگردی در حقارت مبتلا 


بوسه ای زد بر زمین آن مرد راه

شکر ایزد کو، نیفتادم به چاه 


هر چه از دِرهم و از دینار داشت

در کفِ آن زن ز همیاری گذاشت


گفت رو با کودکان نانی بخور

مرغکی هم بهر آنان سر ببُر


هر زمان تنگت بشد نزدم بیا

با کسی هرگز مگو زین ماجرا 


پس جدا شد زان زن نیکو نهاد

راه سوی شهر و دکانش فتاد


بر در دکان و در افکار خود

دست بر آهن بشد در کار خود


=======================

* مه جبین ، زیبا رو چون ماه

* سرغ = شاخه های آویزان شده درخت انگور

* دواب = حیوان 

* شوی من = شوهر من 

* سخی = بخشنده ،  جوانمرد 


ادامه در زیر همین پست 








آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه تعلیم و تربیت‏ کمک به کودکان سرطانی دل خند المنطق گیگاداک خرید و فروش ارز مطالب اینترنتی شما بیا برگ خالی|عاشقانه|شکست عشقی|فازسنگین غرور